♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پروفسور حسابی: ۲۲ سال درس دادم
یک - هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم
چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید
دو - هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم
چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست
سه -هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم
چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش
چهار - هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم
چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن
.
پنجم - هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم
چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد
ششم- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم
چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم
.
هفتم - هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم
چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور
هشتم - هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم
چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند
نهم - همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود
چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
به همین سادگی
ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتم های تلنبار شده در دل
ما ماندیم و همه آن حسرت هایی که تنها با یک در آغوش کشیدن می ریخت
ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان می آورد
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ... که ذره ذره اشک هایمان نه تنها این آتش را فرو نمی نشاند
که سر بر می آوردش
کاش می دانستم جمعه ای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم
حس می کنم
کاش می دانستم تنها سه شب دیگر کنارت می آیم و دستانت را ..... و این بار سرد به دست می گیرم
کاش این پرده ها نبود تا بار دیگر با سینه ای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت
کاش می دانستم بار دیگر که می بینمت ؛ تو نمی بینی ام
نگاه تو را مرگ می رباید
کاش نبودم آن شب که چشمان از مرگ سرشارت را بر هم بگذارم
با همین دستهایی که سه شب پیشترش خود تو فشرده بودیشان
کاش نبودم آن وقت که پیکرت را بر میداشتم… کاش..کاش… کاش
تو خود می دانی چقدر سختم بود و پیر شدم تا بخزم میان بستر آخرت
به پهلو بخوابانمت و شانه ات را تکان دهم... تا تلقینت دهم… تا .… تا .. یادت هست پدر؟
تو همانی بودی که با یک تکان بیدار می شدی
چقدر تکانت دادم و صدایت در نیامد
که صدای استخوانهایت را جایش شنیدم
حیف شدی پدر...حیف شدی
و من اینجا اکنون میان تنهایی خویش نشسته ام مات و مبهوت
انگار نه انگار تنهایم گذاشتی و رفتی
آرام آرام گرفته ای میان بسترت
من ماندم و غم بزرگ بی پدری
پدر , پدر از دست رفته
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
چه غم انگیز است گذراندن دقایق بدون حضور تو
پدر
حرفهام رو میشنوی
بغض نبودنت هیچ جا خالی نخواهد شد
حتی اگر از چشای ناقابلم خون بباره
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بابایی نازنینم
یه عمر وحشت از دست دادنت خواب راحت رو ازم گرفته بود
حالا که نیستی غم از دست دادنت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دلم برات تنگ شده
درد هرگز ندیدنت منو میکشه پدر
بیا و تنهاییم رو پر کن
مثل اونوقت ها
که از غرور داشتنت
به همه فخر میفروختم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
باباجون حس عجیبی دارم
یه حسی به من نهیب میزنه دارم ازت دور میشم میدونی بعد رفتنت تنها با خاطراتت زنده ام
تنها به این دلخوشم که تو دورادور هوامو داری اگه خدای نکرده نگاهت رو ازم بگیری چه کنم ؟
میدونی حتی یه لحظه ناراحتیت رو نمیتونم تحمل کنم پس خواهش میکنم برای خودسازی
به من فرصت بده
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥